دستی بر سرش میکشد موهای تیغ تیغی کله تراشیده شدهاش را مانند میخهایی میداند که در سرش فرو رفته اند، با خودش فکر می کند دلیل منطقی این سردرد عجیبی که دارد او را دیوانه می کند تنها میتواند همین باشد.زانوهایش که به خاطر فاصله کم صندلیهای اتوبوس مدت زیادی است که جمع شده است را کمی ماساژ میدهد، بند های پوتین که به دور ساق پایش بسته شده است برای او مانند زنجیر های داغی می مانند که دور پا هایش پیچ خورده اند و هر لحظه دارند تنگ تر میشوند.
هوای داخل اتوبوس گرم است و پنجرهها قفل است و نمی تواند آنها را باز کند، پمپ کولر خراب است و اگر دریچه آن را باز کند هوای گرم میزند.فکر اینکه شیشه اتوبوس را خورد کند و خودش را از آن به پایین پرت کند دارد دیوانهاش می کند، اما ناگهان فکر بهتری به سرش میزند دریچه کولر را باز می کند، پرده را کنار میزند تا آفتاب مستقیم به صورتش بخورد اورکتش را میپوشد،کلاهش را سرش میکند، روبه بالا نگاه میکند و می گوید:<< حالا دیگر نمیتوانی مرا از جهنم بترسانی>>.
راننده صدا میکند که کسانی که قصد پیاده شدن در ایستگاه ۱۲ را دارند، وسایل خود را آماده کنند، با خودش فکر می کند من در کدام ایستگاه ۱۲، ۱۳ یا ۱۴؟ ایستگاه آخر کدام است؟ چند وقتی میشود که حافظهاش مشکل پیدا کرده است و چیز ها را یادش میرود، همان طور که فکرش سخت مشغول این چیز هاست در کمال تعجب خوابش میبرد، کلد۲۴ ساعت دیروز را خواب بود، ولی انگار هرچه بیشتر می خوابد بیشتر خوابش می آید، این هم مشکل جدیدی نیست که دارد و مثل مشکل حافظهاش خیلی وقت است که همراه او هستند.
ناگهان از خواب میپرد، بازهم همان کابوس تکراری : مردی که دارد در رفاه و آسایش در کنار خانوادهاش زندگی میکند و به ظاهر وضع خوبی دارد به پشتبام برجی که در آن زندگی می کند می رود و خودش را به پایین پرت میکند.همیشه دقیقا یک لحظه مانده به برخوردش به زمین از خواب میپرد.هرچه فکر می کند تا بفهمد مشکل لعنتی این مرد چیست چیزی از قبل از صحنهی پریدن او یادش نمیآید سعی میکند تا تمرکز کند بلکه یادش بیاید که چه خوابی دیده است ولی نمی تواند و دائما حواسش پرت میشود، از آخرین باری که روی موضوعی تمرکز کرده است خیلی میگذرد خودش هم از اینکه روی چیزی تمرکز کند میترسد، چون میداند مانند همین دفعه کارش به دیوانگی میکشد، امّا حاضر است تن به دیوانگی بدهد تا بفهمد مشکل این عوضی که مزاحم خواب او میشود چیست؟
امّا چیزی که بیشتر او را آزار میدهد این است که نمیتواند متلاشی شدن مغز آن کثافت لعنتی را ببیند دقیقا یک لحظه قبل از این صحنه از خواب میپرد، با تمام وجود دلش می خواهد ببیند که سر آن عوضی به زمین می خورد و خون سرخ رنگش آسفالت خیابان را می پوشاند.ولی قبل از آن باید مشکل آن را بفهمد، او میداند راهحل اینکه برای همیشه از دست این آشغال خلاص شود و صحنهی دلخواهش را ببیند چیست اول باید معمای او را حل کند آن وقت است که میتواند با خیال راحت له شدن آن را بر روی آسفالت ببیند و با لبخندی که نشانهی رضایت او از خوابش است بیدار شود.
ولی به محض اینکه میخواهد دوباره روی موضوع تمرکز کند، ذهنش به سمت دیگری میرود.وای نه به سمت خودش!
به سمت زندگی لعنتی و تکراری خودش، مرور این قصهی حوصله سر بر از اولین چیزی که به یادش میآید تا همین لحظهی آشغال، همیشه برایش سوال است که چرا وقتی قضیه به اینجا میرسد، حافظهاش خوب کار میکند، مشکل تمرکزش برطرف میشود و دیگر خوابش نمیآید، دلش می خواهد لولهی ژسه را در دهنش بگذارد، حالتش را روی رگبار قرار دهد و ماشه را نگه دارد تا مغز لعنتیاش متلاشی شود.امّا اتوبوس جای مناسبی برای اینکار نیست و او نمیخواهد در روزنامه ها بنویسند پسر جوانی به علت شرایط سخت سربازی خودکشی کرده است. همیشه امیدوار بوده است که مرگش برخلاف زندگیاش با عقل جور دربیاید.او از مرگ نمیترسد از بی خودی مردن میترسد، دلش نمیخواهد مرگش نیر مانند زندگیاش بدون هدف و بدون دلیل باشد.پس مجبور است مرور این قصه حوصله سربر را تحمل کند، مطمعن است از تجربه کردن آن کاری که او تاحالا انجام داده است سخت تر نیست!.
معصومیت کودکانهاش همیشه لبخندی حسرت آمیز بر روی لب هایش میآورد، به اینکه چطور زنده بود و زندگی می کرد و هیچ وقت بعد از انجام دادن هر کاری از خودش سوال نمی کرد که چی؟حسرت می خورد.اینکه چطور هر کاری دوست داشت میکرد، ذهنش درگیر هیچ چیزی نبود و اینکه وقتی کنار مادرش و در کل خانوادهاش بود چه لذتی می برد و با اینکه در آن دوران هیچ کار خاصی نکرده است به آرامش آن دوران غبطه می خورد.او در کودکیاش کار خاصی نکرده است بلکه فقط یک کار کرده است: زندگی!.او در دوران کودکیاش در آب اکنون آب تنی کرده استف ولی کمکم با بزرگتر شدنش و تنهاتر شدنش به خاطر اینکه دیگر نمی توانست آن رابطه کودکانه را با خانوادهاش داشته باشد کمکم از آن رود بیرون رانده شد.تنهایی کاری با مغز آدم میکند که هیچ مادهی مخدری یا راونگردانی نمیکند!.
تنهایی آدم ها را زود بزرگ میکند ولی تنهایی در نوجوانی آدم را پیر میکند، باعث میشود چیزی را بفهمی که بقیه در دوران پیزی وقتی مرگ را در اطراف خود حس میکنند میفهمند، تنهایی در نوجوانی باعث میشود مرگ را در اطراف خود حس کنی.وقتی آخر فیلمی را بدانی انگار که آن فیلم را کامل دیده ای دیگر اشتیاقی برای دیدن آن نداری، تنهایی در دوران نوجوانی باعث میشود آخر زندگی را بفهمی، احساساتت نسبت به زندگی با پیرمرد های 80 ساله که در آخر زندگی هستند یکی میشود، باعث می شود خودت را بشناسی خود واقعیات را و افسردگی تاوان شناختن خود است.
اینکه چرا در آن زمان تنها بود را نمی داند اینکه چرا همیشه از بیرون به جمع دیگران نگاه میکرد.همیشه دنبال یک آدم واقعی میگشت و همیشه هم تنها بودف آدم واقعیای که بتواند با آن حرف های واقعی بزند.هرچه در بیرون تنها بود در خانه هم تنهاتر میشد، اعضای خانوادهاش نمی خواستند قبول کنند که او بزرگ شده استف توان قبول مسولیت تربیت او را نداشتند کسی پای صحبت های جدی او ، پای حرف های دل او نمی نشست، کسی به او چیزی یاد نداده ، به او چگونه زندگی کردن را یاد نداد چگونه بحران های آن دوران مزخرف دوران جهنمی بلوغ را بگذراند، و او هر روز بیشتر در خودش فرو میرفت و بیشتر غرق افکار خودش میشد.
زمانی که هم ذهنت آشفتست و هم جسمت بهم ریختهاست، زمانی که بیشرین سوال ها را از خودت در خودت میپرسی، زمانی که بیشتر از همیشه درباره زندگی و آیندهات میپرسی ئقتی تنها باشی خوب وقت داری تا حسابی به آن ها فکر کنی.ساعت ها مینشینی خودت با خودت دربارهی خودت حرف میزنی و می فهمی که چقدر همهی زندگی الکی بوده، چقدر حرص الکی خوردهای میفهمی که تمام حس هایی که در زندگیات داشته ای تمام آرزوهایت تمام عواطفت فقط یک چیز بوده است یک رویا، رویایی که در ذهنت پرورش دادهای رویای یک شخص بودن رویای مهم بودن و در نهایت به یک سوال اساسی در مورد خودت میرسی : من چرا اینجا هستم ؟ و هیچ جوابی نداری که به آن بدهی.بیشتر آدم ها میگویند تو یک بار زندگی می کنی پس جوری که دلت میخواهد زندگی کن و دنیال چیز دیگری نباش، ولی او به یک نتیجهی دیگر رسید تویک بار زندگی میکنی پس اصلا مهم نیست که چطور زندگی میکنی.او آخر زندگیاش را در اول زندگیاش دید و به این نتیجه رسید که زندگی ارزش زندگی کردن ندارد.زندگی برای او همیشه مانند اقامت یک هفته ای در یک خانه بود که وقتی از آن بیرون بیایی دیگر هیچ وقت پایت را توی آن خانه نمی گذاری و وقتی بیرون از آن خانه هستی اصلا یادت نمیآید یک هفته در آن خانه بودی، مثل اینکه اصلا آن یک هفنه بخشی از زندگیات نبوده است، پس دیگر برایش فرقی ندارد که در آن روی تخت بخوابد یا زمین، کجا بنشیند و اصلا برایش مهم نیست آن خانه چجوری است، مجلل است یا ساده، گرم است یا سرد و... آن خانه زندگی اوست و اصلا برایش اهمیتی ندارد که چجوری است.
آدم هایی که اصلا او را نمی شناسند به او میگویند تنبل، میگویند تنبل است که ذرهای برای کنکورش درس نخواند تنبل است که دقتی دانشگاه رفت بعد از یک ترم انصراف داد.کسانی که کمی بیشتر او را میشنایند می گویند که او ناامید، بی انگیزه، بدبین و از این قبیل چرت و پرت هاست و دلیل تمام کار های او را به بدبینیاش نسبت میدهند.ولی خودش تنها کسی که واقعا خودش را میشناسد میگوید که من فقط واقع بین هستم، من نمی توانم مثل بقیه خودم را گول بزنم، بهانهای ندارم که با آن خودم را قانع کنم نه ببخشید گول بزنم که برای کنکور درس بخوانم یا به دانشگاه ادامه دهم، چرا الان در این اتوبوس هستم و دارم به پادگان میروم؟ چون کار دیگری نداشتم که بکنم.
با خودش فکر میکند من 20 سال زندگی کردهام ولی چرا به اندازه کسی که 220 سال زندگی کرده است خستهام ؟دائما این احساس خستگی-سنگینیای که رو شونه هایش هست-را حس میکند، نمی داند کی اینطور شد و کی قرار است تمام شود ولی دوره ای را بیاد دارد که این طور نبود.از وقتی که به آن چشم ها نگاه کرد وقتی خودش را در آن چشم ها دید، وقتی که فهمید آن آدم واقعی را پیدا کرده است، کسی که همان بار اولی که او را دید احساس کرد که چندین سال است که او را میشناسد و بقدری در آن لحظه حس خوبی داشت که فقط می تواند آن را شبیه به حس کسی کند که عزیز ترین فردش را بعد از مدت ها دیده است.
بعد از گذشت آشناییاش با آن و حرف زدن و حرف زدن دربارهی همه چیز در روزی که هر دو فهمیدند نمی توانند روزی بدون وقت گذراندن با هم سپری کنند، فهمید که دیگر قرار نیست هیچ وقت تنها شود، در آن لحظه اصلا احساس خستگی نمی کرد.نمی داند کی دوباره این حس لعنتی سراغش آمد شاید آن روزی که آن سوال احمقانه را از خودش پرسید : که چی؟ و آن شخص کمکم با او سرد شد.درد بزرگی است که خودت برای خودت مهم نباشی و وقتی کسی که او را دوست داری این را بفهمد دیگر برای او هم مهم نباشی.
کلافه است، آشفته مثل کسی که چیزی را گم کردهاست و دارد به دنبال آن می گردد.به دنبال چه چیزی می کردد؟مشکل لعنتی خودش، همش دارد فکر می کند مشکل من چیست، چرا نمی توانم مثل آدم زندگی کنم، مثل بقیه از زندگی لذت ببرم، لحظهای را تصور کرد که همه چیز یک زندگی ایدهآل را دارد، زندگی ایدهآل از تعریف بقیه او هنوز نمی داند زندگی ایدهآل خودش چگونه است ولی می تواند حالتی را تصور کند که در آن هیچ مشکل خاصی ندارد، کار، خانواده، پول و... ولی حتی در آن حالت هم انگار چیزی را کم دارد، در آن حالتهم همین طور آشفته است، در آن شرایط هم همیشه این سوال لعنتی را از خودش میپرسد: که چی؟ و وقتی جوابی ندارد که به آن بدهد دوباره بیحوصله، بیانگیزه و بیمصرف می شود، هیچ کاری نمی تواند بکند.
همین طور که دارد فکر می کند یاد آن مرد میفتد که ناگهانمتوجه میشود چقدر به آن مرد شبیه است، حالا کاملا او را میفهمد، مشکل آن مرد، مشکل خودش و تمام آدم های مثل خودش این است که برای زندگی کردن درست نشده اند، مغزشان دچار مشکل است، دائما این سوال بی جواب را ازخودشان می پرسد: من برای چی اینجا هستم؟ تا وقتی جواب این سوال را ندانند تمام کارهایی که زندگی اشن میکنند برایشان بیمعنی است.
لبخندی برچهرهاش نشست احساس کرد معمای آن مرد را حل کرده است، چشمانش را بست، صحنهی دلخواهش را دید و بریا اولین برای چهرهی آنمرد را دید، چهرهی خودش بود.معمای آن مرد را حل و فهمید که در اصل معمای خودش بود که تمام این مدت آزارش میداد و حالا که آن را حل کرد فهمید که تنها راه نجاتش این است که همه چیز را تمام کند.
راننده صدا می کند کسانی که قصد پیاده شدن در ایستگاه 13 را دارند آماده شوند، مسافران پیاده میشوند و به آن سمت خیابان میروند تا وارد شهر شوند ولی او تنفگش را بر میدارد، کولهاش را بر روی دوشش میگذارد و به سمت بیایان آن طرف جاده میرود.کمی از جاده دور میشود کوله پشتی سنگینش را محکم روی زمین میاندازد، انگار که تمام سختی ها و مشکلات و خستگی هایش در آن است و حالا قرار است برای همیشه از شر آن ها خلاص شود.احساس آزاد بودن دارد لوله تفنگ را در دهانش میگذارد، چشمانش را میبندد، حالا دیگر قرار نیست بیخودی بمیرد او دیگر معمای خودش را حل کرده، مرگ معشوقهی حقیقی اوست و میخواهد به آن برسد.
میگویند در آخرین لحظه های زندگیات تمام زندگیات را در ذهنت مرور میکنی ولی او چیزی نمی بینددر مقابل چشمانش فقط تاریکی است.چون او زندگیای نکرده است فقط زنده بوده است.اما در اعماق ان تاریکی گرمایی را حس میکند، به سمت آن میرود و میبیند که دست خانوادهاش و آن دختر را گرفته و دارد با آن ها قدم میزند و به خاطراتش با آن ها فکر میکند، ناگهان انگار چیزی او را به سمت زندگی بکشاند هراسان تفنگ را از خودش دور میکند، و می فهمد که نمی تواند از آن آدم ها دست بکشد و نمیتواند کاری کند آن ها ناراحت شوند، یاد آن جمله میافتد: کاش میشد مرد بی آنکه مادر بفهمد!.
دستش را به شکل کلت درمیآورد رو به سرش میگیرد و چند تیر به آن شلیک میکند و روح خودش را میکشد، فقط بخشی از آن می گذارد بماند برای آن چند نفر که دوستشان دارد.کوله پشتیاش را که انگار تمام سختی ها و خستگی ها در آن است را ور میدارد، روش شونش می گذارد و پیاده به راه میافتد.به کجا؟نمی داند.
گیرا بود. امیدوارم