دستی بر سرش می‌کشد موهای تیغ تیغی کله تراشیده شده‌اش را مانند میخ‌هایی می‌داند که در سرش فرو رفته اند، با خودش فکر می کند دلیل منطقی این سردرد عجیبی که دارد او را دیوانه می کند تنها می‌تواند همین باشد.زانوهایش که به خاطر فاصله کم صندلی‌های اتوبوس مدت زیادی است که جمع شده است را کمی ماساژ می‌دهد، بند های پوتین که به دور ساق پایش بسته شده است برای او مانند زنجیر های داغی می مانند که دور پا هایش پیچ خورده اند و هر لحظه دارند تنگ تر می‌شوند.